شكسپير : اگر تمام شب براي از دست دادن خورشيد گريه كني ، لذت ديدن ستاره ها را هم از دست خواهي داد . فرانسيس كافكا : قلب خانه‌اي است با دو اتاق خواب ، در يكي رنج و در ديگري شادي زندگي مي‌كند . نبايد زياد بلند خنديد چون ممكن است رنج در اتاق ديگر بيدار شود . گابريل گارسي ماركز : امروز همان فردايي است كه ديروز انتظارش را مي‌كشيدي . نيچه : بايد دنبال شادي‌ها گشت ولي غمها خودشان ما را پيدا مي‌كنند . شاتو بريان : خوشبختي توپي است كه وقتي مي‌غلتد به دنبالش مي‌رويم و وقتي توقف مي‌كند به آن لگد مي‌زنيم . جبران خليل جبران : عاشقان راستين ايمان دارند به گنجي دست يافته‌اند كه ديگران از آن بي‌بهره‌اند . شوپنهاور : ما به ندرت درباره آنچه كه داريم فكر مي‌كنيم ، در حاليكه پيوسته در انديشه چيزهايي هستيم كه نداريم . مارلون براندو : ترجيح مي‌دهم روي موتورسيكلتم باشم و به خدا فكر كنم تا اينكه در كليسا باشم و به موتورسيكلتم فكر كنم . ارد بزرگ : زيبارويي كه مي‌داند زيبايي ماندني نيست ، پرستيدني است . آنتوان دوسنت اگزوپري : نگاهت رنج عظيمي است ، وقتي به يادم مي‌آورد كه چه چيزهاي فراواني را هنوز به تو نگفته‌ام .بايزيد بسطامي : يا چنان نماي كه هستي ، يا چنان باش كه مي‌نمايي . بزرگمهر : در نظر خردمند ، شادي كه غم به دنبال دارد بي ارزش است . بتهوون : اگر مي‌خواهي خوشبخت باشي براي خوشبختي ديگران بكوش زيرا آن شادي كه ما به ديگران مي‌دهيم به دل ما برمي‌گردد . پائولو كوئليو : هر جا به جستجوي خداوند برخيزي ، او را در همان جا خواهي يافت . آلبرت انيشتين : در سقوط افراد در چاه عشق ، قانون جاذبه تقصيري ندارد . آندره ژيد : هرگز براي خوشبختي امروز و فردا نكن . بايد آهسته نوشت ، با دل خسته نوشت ، با لب بسته نوشت ، گرم و پر رنگ نوشت ، روي هر سنگ نوشت ، تا بدانند همه ، تا بخوانند همه ، كه اگر عشق نباشد ، دل نيست

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

تو ای پری کجایی


شبي که آواز ني تو شنيدم
چو آهوي تشنه پي تو دويدم
دوان دوان تا لب چشمه رسيدم
نشانه اي از ني و نغمه نديدم
تو اي پري کجايي
که رخ نمي‌نمايي
از آن بهشت پنهان
دري نمي‌گشايي
******
من همه جا پي تو گشته‌ام
از مه و مه نشان گرفته‌ام
بوي تو را ز گل شنيده‌ام
دامن گل از آن گرفته ام
تو اي پري کجايي
که رخ نمي‌نمايي
از آن بهشت پنهان
دري نمي‌گشايي
******
دل من سرگشته‌ي تو
نفسم آغشته‌ي تو
به باغ روياها چو گلت بويم
در آب و آيينه چو مهت جويم
تو اي پري کجايي
در اين شب يلدا ز پيت پويم
به خواب و بيداري سخنت گويم
تو اي پري کجايي
******
مه و ستاره درد من مي‌دانند
که همچو من پي تو سرگردانند
شبي کنار چشمه پيدا شو
ميان اشک من چو گل وا شو
تو اي پري کجايي
که رخ نمي‌نمايي
از آن بهشت پنهان
دري نمي‌گشايي

شعر از هوشنگ ابتهاج (سایه) / آواز از حسین قوامی / آهنگ از همایون خرم

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

یه پیانو، یه گل سرخ

یه پیانو یه گل سرخ یه چراغ نیمه روشن
یه شب ستاره سوز و آخرین ترانه ی من

غم جمعه های سرد و یاد تلخ حرفای تو
زخم انگشتای خسته م رو تن سرد پیانو 

توی بن بست ترانه دیگه خاتونی ندارم
تا دوباره یه ملودی روی گریه هاش بذارم 

دیگه فرصتی نمونده واسه نت کردن فریاد
نای گریه کردنم نیست واسه تو که رفتی بر باد

روی صندلی چوبی اینجا پشت این پیانو
می خونم که خوندنی نیست غم تلخ حرفای تو 

کوچ مهتابو هنوزم ندیدی با  چشمای خیس
نگو از ترانه بازی هر غمی که خوندنی نیست

یه پیانو یه گل سرخ یه چراغ نیمه روشن
یه شب ترانه سوز و نت به نت شکستن من

یاد گریه ی من و تو تو شبای بی گناهی
واسه اون ستاره هایی که می مردن اشتباهی

بابک صحرایی

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

آهنگ جدید و زیبای سعید شهروز بنام ستاره پوش


دانلود آهنگ

فکر اینکه تو بیای و من نباشم خواب و از چشای عاشقم می گیره
تازه باورم شده تموم دنیا پیش آرزوی من خیلی حقیره
یاد لحظه ی رسیدنت میفتم خنده ی نلخی روی لبام می شینه
حاضرم دار و ندارمو ببخشم تا که چشمام روی ماهتو ببینه
تو همون ستاره پوشی که هنوز جمعه هامو گریه بارون می کنه
نگو شاید به نگاهت نرسم حتی فکرش منو داغون می کنه
توی برزخ زمونه گم شدم رد پاتو از ترانه هام نگیر
اسمتو شنیدنم برام بسه غم شیرینتو از صدام نگیر
ناجی فاصله ها جهان من بی پناهه اگه راستشو بخوای
مثل قلبای تموم عاشقا جاده خستس چشم به راهه کی بیای
تو همون ستاره پوشی که هنوز جمعه هامو گریه بارون می کنه
نگو شاید به نگاهت نرسم حتی فکرش منو داغون می کنه

جای پا

خوابی دیدم.
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم. بر پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد. در هر صحنه، دو جفت جای پا روی شن ها دیدم. یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا. وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد، به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم. متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام، فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است. همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است. این واقعا" برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سئوال کردم:
خدایا، تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم، در تمام راه با من خواهی بود. ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام، فقط یک جفت جای پا وجود داشت. نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم، مرا تنها گذاشتی.
خدا پاسخ داد: بنده بسیار عزیزم، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت. اگر در آزمون ها و رنج ها، فقط یک جفت جای پا دیدی، زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

رنگ عشق

در و دیوار دنیا رنگی است ، رنگ عشق . 
خدا جهان را رنگ کرده است ، رنگ عشق و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد .
از هر طرف که بگذری ، لباست به گوشه ای خواهد گرفت  و رنگی خواهی شد .
اما کاش چندان هم محتاط نباشی ؛ شاد باش و بی پروا بگذر که خدا کسی را دوست تر دارد که لباسش رنگی تر است .

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

ديگر ساعتي بر دستِ من نخواهي ديد!

ديگر ساعتي بر دستِ من نخواهي ديد!
مِن بعد عبورِ ريزِ عقربه ها را مرور نخواهم كرد!
وقتي قراري مابينِ نگاه من
و بي اعتنايي نگاهِ تو نيست،
ساعت به چه كارِ من مي آيد؟
مي خواهم به سرعتِ پروانه ها پيرشوم!
مثل همين گلِ سرخ ليوان نشين،
كه پيش از پريروز شدنِ امروز

مي پژمرد!
دوست دارم كه يك شبه شصت سال را سپري كنم،
بعد بيايم و با عصايي در دست،
كنارِ خياباني شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بيایي مرا نشناسي،
ولي دستم را بگيري و از ازدحامِ خيابان عبورم دهي!
حالا مي روم كه بخوابم!
خدا را چه ديده اي!
شايد فردا
به هيئت پيرمردی برخواستم!
تو هَم از فردا،
دستِ تمام پيرمردان وامانده در كنارِ خيابان را بگير!
دلواپس نباش!
آشنايي نخواهم داد!
قول مي دهم آنقدر پير شده باشم،
كه از نگاه كردن به چشمهايم نيز،
مرا نشناسي!
شب بخير!

شاعر : یغما گلرویی

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

سالروز پيروزي ايرانيان بر یونانیان و تصرف تنگه ترموپيل

نهم آگوست سال 480 پيش ازميلاد (مطابق 18 امرداد) واحدهاي كوهستاني ارتش ايران - تنها ابر قدرت وقت بر روي کره زمين - در جريان لشكركشي خشايارشا به يونان و اروپاي جنوبي، پس از يک رشته جنگ شديد در ارتفاعات مشرف بر تنگه ترموپيل (Thermopylae Pass) واقع در شمال يونان، نظاميان اسپارت، تسپيان ها Thespian  و تبان ها Thebans از جمله «لئونيداس» پادشاه اسپارت را نابود و راه را براي عبور واحدهاي پياده و سوار امپراتوري باز و بي خطر كردند تا به سوي آتن به پيشروي خود ادامه دهند.
خشايارشا كه در صحنه نبرد ترموپیل بود پس از اين كه واحدهاي كوهستاني ارتش ايران از جمله هزار مرد از منطقه پكتيا (اين ايالت خاوري ایرانزمین، هنوز به همين نام است و در مشرق افغانستان قراردارد) اسپارتي ها را درمحاصره گرفتند؛ به لئونيداس پيشنهاد كرد كه راه را براي فرار او و باقيمانده افرادش باز مي گذارد تا بگریزند، ولي قانون اسپارت عقب نشيني و تسليم نظامی را منع كرده بود. بنابراين، اسپارتي ها به جنگ ادامه دادند و همه آنان جان سپردند تا به قانون ميهن خود وفادار مانده باشند.
آرامگاه خشایارشا
نوشته اند كه خشايارشا [پسر و جانشين داريوش بزرگ، نوه دختري كوروش بنيادگذار كشور ايران و شوهر «استر» كه اين بانو در همدان مدفون است] از نظاميانش خواسته بود كه يكي از اسپارتي ها را زنده دستگير كنند تا برود و خبر اين شكست را به آتني ها بدهد. يونانيان در سده گذشته در نبردگاه ترموپيل يک مکان يادبود براي لئونيداس ايجاد کرده اند که مجسمه او و آخرين اظهاراتش در آنجا قرار داده شده است و محلي است براي بازديد گردشگران.
ارتش ايرانيان پس از عبور از تنگه ترموپيل شهر آتن را تصرف كرد. مقاومت لئونيداس در ترموپيل و تاخير پيشروي ارتش ايران، به فرماندهي کل يونانيان اين فرصت را داده بود که آتن را از سکنه اش تخليه کند و آنان را به جزاير امن منتقل سازد.
خشاريارشا در جريان همين لشكر كشي، در سرزمين يونان يك آبراه نسبتا طولاني ساخت تا كشتي ها مجبور نشوند شبه جزيره را كه دريايي توفاني آن را در برگرفته است دور بزنند. بقاياي اين آبراه اخيرا كشف، و نشان مي دهد كه ايرانيان بيست و پنج قرن پيش در علم مهندسي تا چه حد پيشرفت داشتند.
پاره اي از مورخان قرن 20 با محاسبات تازه تقويمي، پايان جنگ ترموميل را دهم آگوست سال 480 پيش از ميلاد و شمار کمي از آنان اواخر اين ماه ذکر کرده و نوشته اند که اين نبرد سه روز طول کشيده بود که قبلا نوشته شده بود: دو روز.
«هرودوت» در کتاب خود تحت عنوان «جنگ پارسيان» جزئيات جنگهاي ايرانيان از آغاز كار تا پايان لشكركشي خشايارشا به يونان را شرح داده است. دانش تاريخنگاري (هيستريوگرافي) در جهان با همين نوشته هاي هرودوت (جنگ پارسيان) آغاز شده است. با وجود اين، ارقامي كه هرودوت از نيروهاي ايران و كشتي هاي جنگي خشايارشا در حمله به يونان به دست داده اغراق آمیز و دروغ است. اسناد ديگر، اين ارقام را به مراتب كمتر از آنچه كه هرودوت نوشته، نشان مي دهد.

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

پيروزي بزرگ ارتش ايران بر روميان

هشتم آگوست سال 40 پيش از ميلاد ارتش ايران با در هم شكستن ارتش روم، سوريه را پس گرفت . واحدهاي نظامي ايران سپس به پيشروي خود ادامه داده و فلسطين را هم تماما تصرف کردند.
سناي روم كه چنين ديد، به ايران اعلان جنگ داد و سه سال طول كشيد تا تدارك اين جنگ كه براي آن لژيونرهاي رومي از سراسر متصرفات اين امپراتوري، از انگلستان و فرانسه و اسپانيا و آلمان گرفته تا شمال آفريقا، ايلريا (يوگسلاوي) و يونان احضار شده بودند فراهم شود .حمله به ايران در سال 36 پيش از ميلاد با 113 هزار سرباز زبده به فرماندهي ماركوس آنتونيوس (شوهر كلئوپاترا ملكه يوناني تبار مصر) آغاز شد. اين بزرگترين لشكركشي غرب به شرق در طول تاريخ تا سال 1990 بشمار آمده است. پيش از آغاز جنگ ، آخرين درخواست اكتاويوس امپراتور روم كه خواهان پس دادن پرچم هاي سربازان شكست خورده رومي در جنگ حران (كارهه) در سال 53 پيش از ميلاد شده بود از سوي مجلس عالي ايران (مٍهستان) رد شده بود . در جنگ حران هفت لژيون (لشكر) رومي و فرمانده آنان "كراسوس" نابود شده بودند. فرمانده نيروهاي ايران در آن جنگ سپهبد "سورنا" بود كه جنگ افزارهاي تازه به ميدان آورده بود و تاكتيك (تا آن زمان )بي سابقه اي را به كار بسته بود.
فرهاد چهارم
ماركوس نيز مانند كراسوس يكي از سه عضو شوراي عالي امپراتوري روم بود. در جنگ تازه، نيروهاي ايراني به فرماندهي فرهادچهارم، شاه انتخابي وقت، از تاكتيك حملات سريع و مكرر سواره نظام سبك اسلحه و كشاندن دشمن به ميداني كه از پيش تهيه شده بود و رها كردن آن در چنگ واحدهاي اصلي استفاده كردند و اين ارتش عظيم را متلاشي ساختند؛ به گونه كه با دادن 24 هزار كشته و هزاران اسير فرار كرد و اسيران رومي به منطقه اي كه امروز شهر اروميه است جهت پرداختن به كار كشاورزي فرستاده شدند. در آن زمان مركز آذربايجان شهري بود كه بقاياي آن به تخت سليمان معروف است.
نويسندگاني كه خود شاهد صحنه هاي جنگ ماركوس و فرهاد چهارم بودند نوشته اند: ماركوس كه زير ضربات سواره نظام ايران قرار داشت پس از آخرين عقب نشيني كه به او اجازه داده شد از راه درياي سياه به قلمرو روم بازگردد از فرط ناراحتي و با مشاهده وضع آشفته سربازان خسته و گرسنه رومي به گريه كردن و اشك ريختن افتاده بود.
اكتاويوس درصدد جمع آوري قوا براي جبران اين شكست برآمد، ولي موفق نشد و پس از آن، روم دچار اختلافات داخلي شد و اكتاويوس كه بعدا سناي روم به او لقب "اوكوستوس" داد مجبور شد كه با ماركوس (شكست خورده از ايران) كه دلبندي به كلئوپاترا، وي را مقيم مصر كرده و به مصوبات سنا توجه نمي كرد بجنگد و از فكر جنگ با ايران خارج شود.

خرید معجزه

وقتي سارا دخترک هشت ساله‌اي بود، شنيد که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي‌کنند. فهميد که برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي‌توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي‌تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکه‌ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغتر از آن بودکه متوجه بچه‌اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي‌زد و سرفه مي‌کرد ولي داروساز توجهي نمي‌کرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه‌ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت. داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي‌خواهي؟
دخترک جواب داد:‌ برادرم خيلي مريض است، ميخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!
دخترک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چيزي رفته و بابايم مي‌گويد که فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد. من ميخواهم معجزه بخرم، قيمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولي ما اينجا معجزه نمي‌فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي‌توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد چقدر پول داري؟
دخترک پولها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب، فکر مي‌کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت:‌ من ميخواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي‌کنم معجزه برادرت پيش من باشد.آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم يک معجزه واقعي بود. مي‌خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت:‌ فقط پنج دلار

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

شازده کوچولو در کنار خالق خود


مجسمه اگزوپری و شازده کوچولو واقع در خیابان آنتوان دوسنت اگزوپری در شهر لیون فرانسه
سی و یکم جولای مصادف با سالروز مرگ آنتوان دو سنت اگزوپری  نویسنده کتاب جاودانه «شازده کوچولو» بود. «آنتوان دوسنت اگزوپرى» در روز بيست و نهم ژوئن سال 1900 ميلادى در شهر «ليون» به دنيا آمد و در سى و يكم ماه جولاى منتهي به فاصله چهل و چهار سال، چشم از جهان فرو بست. وي در تابستان به دنيا آمد و در تابستان هم از دنيا رفت. وقتى كه او متولد شد، تنها شش ماه از تولد قرن بيستم مى گذشت. نام اصلي او « آنتوان ژان باپتيست مارى روژ اگزوپرى» بود، اما در خانه او را « تونيو» صدا مى زدند. والدين « تونيو كوچولو» هر دو از تبار اصيل و اشراف زادگان ولايات بودند و به اعتبار اينكه « قوش» پرورش مى دادند و پرندگان كوچك را شكار مى كردند، به آنها « قوشى ها» مى گفتند.
سابقه تاريخى اين خانواده به جنگ هاى صليبى مى رسد. اين خانواده در اصل متعلق به منطقه مركزى فرانسه و ناحيه اى موسوم به « ليموزن» بودند. در شرح حال اين خانواده چنين آمده كه پدربزرگ پدر آنتوان همدوش «لافائيت» در جنگ هاى استقلال آمريكا جنگيده است. به « تونيو كوچولو» به خاطر طره تابدارش، خورشيد شاه لقب داده بودند!
نام پدر اگزوپرى، ژان و نام مادرش، مارى بود. آنها در تاريخ 8 ژوئن سال 1896 ميلادى با هم ازدواج كردند. فرزندان اول و دوم آنها دختر بودند كه به ترتيب نامشان را مادلن و سيمون گذاشتند. آنتوان، اولين فرزند پسر آنها در روز 29 ژوئن سال 1900 ميلادى به دنيا آمد.
دو سال بعد، يعنى در سال 1902 چهارمين فرزند خانواده كه پسر بود به دنيا آمد و نامش را فرانسوا گذاشتند و سرانجام پنجمين فرزند خانواده و سومين نوزاد دختر خانواده در سال 1903 متولد شد و نامش را گابريل گذاشتند. گابريل نور چشم آنتوان بود و بسيار به او علاقه  داشت. طولى نكشيد كه مصيبت مرگ پدر خانواده، ضربه بزرگى به آنها وارد ساخت؛ بدين معنى كه در غروب روز 14 مارس سال 1904 پدر آنتوان اگزوپرى در ايستگاه راه آهن نزديك املاك خانواده همسرش گرفتار حمله قلبى شد و در حالى كه تنها چهل و يك سال داشت، فوت كرد! در اين زمان، هنوز آنتوان چهار سالش تمام نشده بود. مارى مادر جوان و بيوه كه در اين موقع تنها 28 سال داشته و درآمد ثابتى هم نداشت، با پنج فرزند كوچك، روزگار سختى را آغاز كرد.
آنتوان تحصيلات اوليه را در مدارس نخبه كاتوليك گذراند. در مدرسه بچه ها او را تاتان صدا مى زدند. معروف است كه تاتان قبل از شروع كلاس براى بار دوم صبحانه مى خورد!
وي قصد داشت وارد دانشكده نيروى دريايى شود، ولى در امتحان ورودى موفق نشد و به ناچار رشته مهندسى معمارى را انتخاب كرد. در اوايل دهه بيست ميلادى، به هوانوردى روى آورد و متوجه شد كه اين دقيقاً همان حرفه مورد علاقه اوست و تا هنگام مرگ همچنان هوانورد باقى ماند. اگزوپرى نخست در غرب آفريقا و سپس در آمريكاى جنوبى به عنوان بخشى از وظايفش، جان خود را به خطر انداخت؛ تا آنجا كه دوبار دچار سوانح هوايى وخيمى شد و به طور معجزه آسايي نجات يافت. در يكى از اين دو حادثه، نزديك ترين دوستش، مرمو به هلاكت رسيد و او به شدت متاثر شد. اگزوپرى اولين امتحان دانشگاهى خود را در ژوئن سال 1916  در سوربن گذراند و تنها دو نفر در آن امتحان قبول شدند، كه يكى از آن دو نفر بود. از همان دوران نوجوانى، تحمل اش نسبت به ناملايمات محيط و رفتار شاگردان مدرسه چشمگير بود. شاگردان مدرسه وقتى نمى توانستند او را به خاطر شوق بي حدش به نوشتن مسخره كنند، چيز جديدي پيدا مى كردند كه معمولاً به شوخى كثيفى ختم مى شد. مثلاً دماغش دستمايه خوبى بود، آن را به شيپور تشبيه مى كردند و به او مى گفتند : « نمى خواهى كمى براى ما شيپور بزنى؟» و براى بيشتر اذيت كردن به او مى گفتند : « وقتى بارون مياد، سرت را پايين نگهدار! ممكنه شيپورت خيس بشه!» آنتوان به اين طعنه ها اعتنايى نمى كرد و واكنشى نشان نمى داد.
اگزوپرى معتقد بود : « آنچه مرد را زنده نگه مى دارد، قدم برداشتن و به جلو رفتن است، حتى اگر به پرتگاه ختم شود، پس يك قدم ديگر، يك قدم ديگر لازم است، براى قدم هاى ديگر. هميشه قدم هايى براى برداشتن هست، فقط بايد به پيش بروى »!
اگزوپرى واقعاً عاشق كارش بود و اغلب به گفته يكى از انديشمندان اشاره مى كرد كه : « اگر كارت را دوست داشته باشي، به پايدارترين شادى هاى زمين دست يافته اى». اگزوپرى مى گفت : هواپيما وسيله است، نه هدف. كسى جان خود را براى هواپيما به خطر نمى اندازد؛ همان طور كه كشاورز تنها براى نفس شخم زدن، شخم نمى زند. هواپيما وسيله اى است براى گريختن از شهرها و اگزوپرى مى گفت ...» پرواز كارى مردانه است، عظمت حرفه پرواز در اين است كه مردان را به يكديگر پيوند مى دهد و به ايشان مى آموزد كه نعمت حقيقى در زندگى، داشتن رابطه با انسان ها است، نه تملك اشياى مادى». اگزوپرى به شدت عاطفى بود. روزى در نامه اى به مادرش نوشت : « دنيا را گشته ام ، روزهاى سختى را گذرانده ام، اما تمام آن سال ها و شادى ها ارزش يك نوازش مادرانه تو را نداشت».

در سن 21 سالگي، به عنوان مکانيک در نيروي هوايي فرانسه مشغول به کار شد و در طول دو سال خدمت خود، فن خلباني و مکانيکي را فرا گرفت؛ چنان که از جمله هوانوردان خوب و زبردست ارتش فرانسه به شمار مي‌رفت. وي به مدت چندين سال در راههاي هوايي فرانسه- افريقا و فرانسه- امريکاي جنوبي پرواز کرد. در سال 1923 پس از پايان خدمت نظام به پاريس بازگشت و به مشاغل گوناگون پرداخت و در همين زمان بود که نويسندگي را آغاز کرد.
در سال 1930 بار ديگر به فرانسه بازگشت و در شهر آگه که مادر و خواهرش هنوز در آنجا اقامت داشتند، عروسي کرد. شهرت نويسنده با انتشار داستان « پرواز شبانه» آغاز شد که با مقدمه‌اي از آندره ژيد در 1931 انتشار يافت و موفقيت قابل ملاحظه‌اي به دست آورد. حوادث داستان در امريکاي جنوبي مي‌گذرد و نمودار خطرهايي است که خلبان در طي طوفاني سهمگين با آن روبرو مي‌‌گردد و همه کوشش خود را در راه انجام وظيفه به کار مي‌برد.
در سال 1939 اثر معروف اگزوپري به نام « زمين انسان‌ها» براي نخستين بار منتشر گرديد و از طرف فرهنگستان فرانسه موفق به دريافت جايزه شد. پس از شكست فرانسه از آلمان در سال 1940، اگزوپرى به نيويورك رفت و در آن شهر بيش از دو سال به نوشتن مشغول بود، اما به هنگام گشايش جبهه دوم و پياده شدن قواي متفقين در سواحل فرانسه، بار ديگر با درجه سرهنگي نيروي هوايي به فرانسه بازگشت. در31 ژوئيه‌ 1944 براي پروازي اکتشافي بر فراز فرانسه اشغال شده، از جزيره کرس در درياي مديترانه به پرواز درآمد، و پس از آن ديگر هيچگاه ديده نشد. دليل سقوط هواپيمايش هيچگاه مشخص نشد، اما در اواخر قرن بيستم و پس از پيدا شدن لاشه هواپيما، اينطور به نظر مي رسد که برخلاف ادعاهاي پيشين، او هدف آلمانها واقع نشده است. زيرا اثري از تير بر روي هواپيما ديده نمي‌شود و به احتمال زياد، سقوط هواپيما به دليل نقص فني بوده است.
اگزوپرى در ارتباط با جنگ عقيده جالبى داشت و مى گفت :
«نبايد درباره كسانى كه به جنگ مى روند، شتاب زده قضاوت كرد، بلكه اول بايد وضع شان را درك نمود».
از نظر او، كساني به جنگ مي روند كه خوي وحشي گري داشته باشند. در بازگشت از صحنه جنگ بيان داشت: « فداكارى هايى كه طرفين جنگ در دفاع از برداشت خود از حقيقت مى كنند، به مراتب از محتواى ايد ئولوژى آنها مهمتر است».  او بر اين اعتقاد بود كه بحث كردن بر سر ايدئولوژى فايده اي ندارد، زيرا مي توان ثابت كرد كه همه ايدئولوژى ها درست اند، اما در عين حال مى بينيم كه همه آنها مخالف يكديگرند و اين گونه بحث ها اميد نجات و رستگارى انسان را به يأس تبديل مى كند؛ در حالى كه آدمى همه جا نيازهاى يكسان دارد. به همين دليل، اگزوپرى به هيچ ايدئولوژى معينى گرايش نداشت. وقتى هواپيمايش بر فراز مديترانه ناپديد شد، دوستانش چند صفحه ماشين شده از نوشته هاى « تيار دوشاردن» را در منزلش  پيدا كردند. اگزوپرى پيرو مكتب پاسكال بود و هر جا كه مي رفت، حتي در سفر، كتاب پاسكال را  به همراه داشت. وي اهميت مذهب را به خوبى درك مى كرد. مذهبى كه در آثارش ديده مى شود، از نوع مذهب جنجالى، بدهيبت و چندش آور نيست.
اگزوپرى براى دوران كودكى احترام عميقى قائل بود. در سال هاي اقامتش در نيويورك ( 1943) ، كتاب « شازده كوچولو» را براى كودكان به رشته تحرير درآورد. ماجراى شازده كوچولو اديبانه و غريب به نظر مى رسد : بچه شيطانى است كه از گوشه اى دور در عالم هستى به خاطرعدم تفاهم با گل سرخ دردسرساز، سياره خود را ترك كرده ، راه غربت ها را در پيش مى گيرد ، به سوى مكان هاى ناشناخته حركت مى كند و با شتاب به سوى منطق انسان هاي بالغ در شش سياره همسايه پيش مي رود. آدم هايى كه در اين سياره ها زندگى مى كنند، يكى از يكى مضحك تر بوده، مايه تمسخر و خنده مي باشند. شازده كوچولو در صحرا فرود مى آيد و با هوانوردى كه راوى قصه است، آشنا مى شود و پيش از آنكه در هواى رقيق ناپديد شود، درس هاى سودمندى از يك روباه مى گيرد. اين كتاب آشكارا نماينده عروج، عزيمت، جدايى و مرگ اگزوپرى است. علاقه اگزوپرى به خلق شازده كوچولو از اينجا ناشى مي شد كه مى گفت :
« مدت زيادى ميان آدم هاى بزرگ زندگى كرده ام و آنها را از نزديك ديده ام، اما چيز زيادى از آنها ياد نگرفتم».
خالق شازده كوچولو در دنياى بزرگ ترها تنهاست و بسيار تنهاست.


گلچینی از بهترین شعرهای آنتوان دو سنت اگزوپری :
 باید به موقع می‌خوابیدم
برای چشم به خوبی زیبایی
برای گوش به خوبی لالایی
و برای دل به خوبی هدیه ...
تو از کجا می‌آیی ای پری؟
راه گم کرده ای بر این خاک،
یا مسافری؟
و من باید به موقع می‌خوابیدم
تا خواب تو را می‌دیدم ...
پیامبر عشق تو
این همه که از تو می‌گویم
بیهوده نیست
هر کس که به چیزی یقین کند
می‌خواهد تمام عمر
و هر کجا
پیامبر این یقین باشد ...

تو بر می‌گردی

همه چیز
از نبودن تو حکایت می‌کند
به جز دلم
که همچون دانه ای در تاریکی خاک
در انتظار بهار می‌تپید،
تو بر می‌گردی،
می‌دانم ...
از تولد و مرگ
زود آمدی
و دلم، ناگهان پر از تو شد.
و این درد شیرینی بود
دردی چونان درد زادن
نه به سرعت
بلکه کم کم، از دلم رفتی
و جهان
ذره ذره از تو خالی شد
و این درد تلخی بود
دردی چونان درد مُردن ...

زمان ِ غارتگر

هر ثانیه می‌گذرد
چیزی از تو را با خود می‌برد
زمان غارتگر غریبی است
همه جیز را بی اجازه می‌برد
و تنها یک چیز را
همیشه فراموش می‌کند ...
حس « دوست داشتن ِ » تو را ...

مزاحم شما شدم

مزاحم شما شدم
نمی‌دانم!
تنها چراغ را روشن می‌کنم
گلها را در گلدان می‌گذارم
پنجره را باز می‌کنم
و بعد می‌روم ...

کلمات
 کلمات
کلمات
کلمات ساده، چه قدرتی در دل نهفته دارند
با کلمات ساده می‌توان
بزرگترین عشق را
به دنیا آورد ...

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

قصه مرغ عشق و شاپرک


زیر این طاق کبود، یکی بود یکی نبود
مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود
اون اسیر یه قفس، شب و روزش بی نفس
همه آرزوهاش پر کشیدن بود و بس
تا یه روز یه شاپرک، نگاشو گوشه ای دوخت
چشمش افتاد به قفس، دل اون بدجوری سوخت
زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید
تو چشم مرغ اسیر، غم دلتنگی رو دید 
دیگه طاقت نیاورد، رفت توی قفس نشست
تا که از حرفهای مرغ، شاپرک دلش شکست
شاپرک گفت که بیا، تا با هم پر بکشیم
بریم تا اون بالاها سوار ابرها بشیم
یدفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد
بارون از برق چشماش روی گونش جاری شد
شاپرک دلش گرفت وقتی اشک اونو دید
با خودش یه عهدی بست نفس سردی کشید
دیگه بعد از اون قفس رنگ تنهایی نداشت
توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمیذاشت
تا یه روز یه باد سرد، میون قفس وزید
آسمون سرخابی شد، سوز برف از راه رسید
شاپرک یخ زد و یخ، مرد و موندگار نشد
چشماشو روهم گذاشت، دیگه اون بیدار نشد
مرغ عشق شاپرک رو به دست خدا سپرد
نگاهش به آســــمــــــــون، تا که دق کردش و مرد