آن فانی مطلق ، آن باقی بر حق ، آن محبوب الهی ، آن معشوق نامتناهی ، آن نازنین مملکت ، آن بستان معرفت ، آن عرش فلک سیر ، قطب عالم ، ابوسعید ابوالخیر قدس الله سره . پادشاه عهد بود بر جمله اکابر و مشایخ و از هیچ کس چندان کرامت و ریاضت نقل نیست که از او و هیچ شیخ را چندان اشراف نبود که او را در انواع علوم به کمال بود . و چنین گویند که : در ابتدا سی هزار بیت عربی خوانده بود و در علم تفسیر و احادیث و فقه و علم طریقت حظی وافر داشت و در عیوب نفس دیدن و مخالفت هوا کردن به اقصی الغایت بود و در فقر و فنا و ذلّ و تحمل شأنی عظیم داشت و در لطف و سازگاری آیتی بود ، خاصه در فقر ، از این جهت بود که گفته اند : «هرجا که سخن ابوسعید رود همۀ دل ها را وقت خوش شود» زیرا که از ابوسعید با وجود ابوسعید هیچ نمانده است ؛ و او هرگز من و ما نگفت ، همه ایشان گفت .
پدر او ابوالخیر نام داشت و عطار بود . نقل است که : پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوی بود ، چنان که سرایی ساخته بود و جمله دیوار آن را صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته . شیخ طفل بود ، گفت : «یا بابا ، از برای من خانه ای بازگیر!» پدر خواهش او را برآورد . ابوسعید همۀ آن خانه را نام خدا بنوشت . پدر گفت : «این چرا می نویسی؟» گفت : «تو نام سلطان خویش مینویسی ، و من نام سلطان خویش». پدرش را وقت خوش شد و از آن چه کرده بود پشیمان شد و آن نقش ها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد .
نقل است که شیخ گفت : آن وقت که قرآن می آموختم پدر مرا به نماز آدینه برد . در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی - که از مشایخ کبار بود - پیش آمد . پدرم را گفت که : «ما از دنیا نمی توانستیم رفت که ولایت خالی میدیدیم و درویشان ضایع می ماندند . اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهدبود.» پس گفت :«چون از نماز بیرون آیی این فرزند را پیش من آور!» بعد از نماز ، پدر مرا به نزدیک شیخ برد . بنشستیم . طاقی در صومعۀ او بود ، نیک بلند پدر مرا گفت :«ابوسعید را بر کتف گیر تا قرص را فرود آرد که بر آن طاق است » پدر مرا درگرفت . پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرود آوردم . قرص جوین بود گرم ، چنان که دست مرا از گرمی آن خبر بود . شیخ دو نیم کرد . نیمه ای به من داد ، گفت:«بخور» ، نیمه ای او بخورد . پدر مرا هیچ نداد . ابوالقاسم چون آن قرص بستد چشم پر آب کرد . پدرم گفت :«چون است که از آن مرا هیچ نصیب نکردی؟ تا مرا نیز تبرکی بودی» ابوالقاسم گفت :«سی سال است تا این قرص بر آن طاق است و با ما وعده کرده بودند که این قرص در دست هر کس که گرم خواهد شد این حدیث بر وی ظاهر خواهد بودن . اکنون تو را بشارت باد که این کس پسر تو خواهدبود.»
و یک بار دیگر شیخ ابوالقاسم گرگانی مرا گفت که : «ای پسر ، خواهی که سخن خدا گویی؟» گفتم :«خواهم» . گفت : در خلوت این میگوی :
مـن بـی تو دمـی قرار نتـوانم کـرد احـسـان تـو را شمـار نـوانـم کـرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی یک شکـر تو از هزار نتوانم کـرد
همه روز این بیت میگفتم تا به برکت این بیت در کودکی راه حق بر من گشاده شد .
نقل است که : روزی شیخ مستی را دید ، افتاده گفت :«دست به من ده!» گفت:«ای شیخ ، برو که دستگیری کار تو نیست . دستگیر بیچارگان خداست» شیخ را وقت خوش شد .
نقل است که درویشی گفت :«او را کجا جوییم؟» گفت:«کجاش جستی که نیافتی؟ اگر یک قدم به صدق در راه طلب کنی ، در هر چه نگری او را بینی.»
نقل است که : شیخ را وفات نزدیک آمد . گفت : ما را آگاه کردند که این مردمان که این جا می آیند ، تو را می بینند ، ما تو را از میان برداریم تا این جا آیند ما را بینند . و گفت ما رفتیم و سه چیز برای شما میراث گذاشتیم : رفت و روی ، شست و شوی و گفت و گوی .
و گفت : فردا صد هزار باشند بی طاعت . خداوند ایشان را بیامرزد . گفتند :«ایشان که باشند؟» گفت :«قومی باشند که سر در سخن ما جنبانیده باشند.»
نقل است که : سخنی چند دیگر میگفت و سر در پیش افگند . ابروی او فرو میشد و همۀ جمع میگریستند . پس بر اسپ نشست و به جملۀ موضع ها که شب ها و روزها خلوتی کرده بود ، رسید و وداع کرد .
نقل است که : خواجه ابوطاهر پسر شیخ ، به مکتب رفتن سخت دشمن داشتی و از دبیرستان رمیدی . یک روز بر لفظ شیخ رفت که :«هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر میرسند ، هر آرزو که بخواهد بدهم.» ابوطاهر بشنید ، بر بام خانقاه رفت . دید که جمعی درویشان می آیند . شیخ را خبر داد . گفت : «چه می خواهی؟» گفت:«آن که به دبیرستان نروم» گفت:«برو!» گفت:«هرگز مروم؟» شیخ سر در پیش افگند . آنگاه گفت :«مرو ، اما "انّا فتحنا" از بر یادگیر!» ابوطاهر خوش شد و انّا فتحنا از برکرد.
چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد ، خواجه ابوطاهر وام بسیار داشت . به اصفهان شد که خواجه نظام الملک آن جا حاکم بود . خواجه او را چنان اعزاز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علوی بود عظیم که منکر صوفیان بود . نظام الملک را ملامت کرد که «مال خود به جمعی میدهی که ایشان وضو نمیدانند و از علوم شرعی بی بهره اند . مشتی جاهل دست آموز شیطان شده» نظام الملک گفت : «چه گویی؟ که ایشان از همه چیز باخبر باشند و پیوسته به کار دین مشغولند.» علوی شنیده بود که ابوطاهر قرآن نمیداند . گفت :«اتفاق است که امروز بهتر صوفیان ابوطاهر است و او قرآن نمی داند.» نظام الملک گفت : «او را بطلبیم که تو سورتی از قرآن اختیار کنی تا برخواند.» پس ابوطاهر را با جمعی بزرگان و صوفیان حاضر کردند . نظام الملک علوی را گفت : «کدام سوره خواهی تا خواجه ابوطاهر برخواند؟» گفت :«سورۀ انا فتحنا». پس ابوطاهر انا فتحنا آغاز کرد و میخواند و نعره میزد و میگریست . چون تمام کرد آن علوی عظیم خجل شد و نظام الملک شاد گشت . پس پرسید که : «سبب گریه و نعره زدن چه بود؟» خواجه ابوطاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت : «کسی که پیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او معترضی رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد ، او آن رخنه را استوار کند ، بین که درجۀ او چگونه باشد!» پس اعتقاد او از آن چه بود زیادت شد .
برگرفته از کتاب تذکره الاولیاء عطار ، به تصحیح و تحشیۀ نیکلسون و بازنگاری متن توسط ع.روح بخشان چاپ انتشارات اساطیر