ديگر ساعتي بر دستِ من نخواهي ديد!
مِن بعد عبورِ ريزِ عقربه ها را مرور نخواهم كرد!
وقتي قراري مابينِ نگاه من
و بي اعتنايي نگاهِ تو نيست،
ساعت به چه كارِ من مي آيد؟
مي خواهم به سرعتِ پروانه ها پيرشوم!
مثل همين گلِ سرخ ليوان نشين،
كه پيش از پريروز شدنِ امروز
مي پژمرد!
دوست دارم كه يك شبه شصت سال را سپري كنم،
بعد بيايم و با عصايي در دست،
كنارِ خياباني شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بيایي مرا نشناسي،
ولي دستم را بگيري و از ازدحامِ خيابان عبورم دهي!
حالا مي روم كه بخوابم!
خدا را چه ديده اي!
شايد فردا
به هيئت پيرمردی برخواستم!
تو هَم از فردا،
دستِ تمام پيرمردان وامانده در كنارِ خيابان را بگير!
دلواپس نباش!
آشنايي نخواهم داد!
قول مي دهم آنقدر پير شده باشم،
كه از نگاه كردن به چشمهايم نيز،
مرا نشناسي!
شب بخير!
شاعر : یغما گلرویی
مِن بعد عبورِ ريزِ عقربه ها را مرور نخواهم كرد!
وقتي قراري مابينِ نگاه من
و بي اعتنايي نگاهِ تو نيست،
ساعت به چه كارِ من مي آيد؟
مي خواهم به سرعتِ پروانه ها پيرشوم!
مثل همين گلِ سرخ ليوان نشين،
كه پيش از پريروز شدنِ امروز
مي پژمرد!
دوست دارم كه يك شبه شصت سال را سپري كنم،
بعد بيايم و با عصايي در دست،
كنارِ خياباني شلوغ منتظرت شوم،
تا تو بيایي مرا نشناسي،
ولي دستم را بگيري و از ازدحامِ خيابان عبورم دهي!
حالا مي روم كه بخوابم!
خدا را چه ديده اي!
شايد فردا
به هيئت پيرمردی برخواستم!
تو هَم از فردا،
دستِ تمام پيرمردان وامانده در كنارِ خيابان را بگير!
دلواپس نباش!
آشنايي نخواهم داد!
قول مي دهم آنقدر پير شده باشم،
كه از نگاه كردن به چشمهايم نيز،
مرا نشناسي!
شب بخير!
شاعر : یغما گلرویی