دلم می خواهد بر بال های باد نشینم و آن چه را که پروردگار جهان پدید آورده ، زیر پا گذارم تا مگر روزی به پایان این دریای بی کران رسم و بدان سرزمین که خداوند سر حد جهان خلقتش قرار داده است ، فرود آیم . از هم اکنون ، در این سفر دور و دراز ، ستارگان را با درخشندگی جاودانی خود می بینم که راه هزاران ساله را در دل افلاک می پیمایند تا به سر منزل غایی سفر خود برسند اما بدین حد اکتفا نمی کنم و همچنان بالاتر میروم . بدان جا میروم که دیگر ستارگان فلک را در آن راهی نیست .
دلیرانه پا در قلمرو بی پایان ظلمت و خاموشی می گذارم و به چابکی نور ، شتابان از آن میگذرم . ناگهان وارد دنیایی تازه میشوم که در آسمان آن ابرها در حرکت اند و در زمینش ، رودخانه ها به سوی دریاها جریان دارند .
در یک جاده خلوت ، رهگذری به من نزدیک می شود ؛ می پرسد : « ای مسافر ، بایست . با چنین شتاب به کجا میروی ؟» میگویم : « دارم به سوی آخر دنیا سفر می کنم . می خواهم بدان جا روم که خداوند آن را سر حد دنیای خلقت قرار داده است و دیگر در آن ذی حیاتی نفس نمیکشد .»
می گوید : « اوه، بایست ؛ بیهوده رنج سفر را بر خویش هموار مکن . مگر نمی دانی که داری به عالمی بی پایان و بی حد و کران قدم میگذاری ؟»
ای فکر دور پرواز من ! بال های عقاب آسایت را از پرواز بازدار و تو ای کشتی تندرو خیال من ! همین جا لنگر انداز ؛ زیرا برای تو بیش از این اجازه ی سفر نیست .
یوهان کریستف فریدریش «شیلر»