سایه گمگشته ای در یک کویرم کیستم
پرسشی بی پاسخم در جستجوی کیستم
یک قدم تا انتهای دردهایم مانده است
منتظر تا اینکه باز آیی ، بگویی کیستم
روی دوش خسته ام آواری از دلواپسی ست
از کدامین سمت می آیی ، بگو می ایستم
روبروی آینه تصویر خود گم کرده ام
عمری اما در کجای آینه می زیستم
بی تو ای تنهاترین امید بودن های من
بی تو حتی در نگاه لحظه ها هم نیستم
بعد چندی دم فرو بستن کنار چشم تو
تازه شعری گفتم امشب از بهار چشم تو
ازتو و بالا بلندی ات کسی حرفی نزد
غیر من ، تنها گرفتار حصار چشم تو
شاید این را پیش از این هم گفته باشم :آفتاب
استراحت می کند در سایه سار چشم تو
تو اگر هنگام تنهایی به یادم بوده ای
من تمام عمر بودم بی قرار چشم تو
این برای چندمین بار است پرسیدی زمن :
مبتلای کیستی ؟ گفتم : دچار چشم تو
حس می کنم امشب دلت مانند سابق نیست
با این سخن ، قلب تو آیا موافق نیست؟
تشویش رفتن در دلت ، اما برای من
شیرین تر از دیدار تو در این دقایق نیست
عشق تو را آینه ای می خواستم هر چند
آیینه ات را چهره ی افسرده لایق نیست
من ساده ات پنداشتم مثل غزلهایم
امروز می بینم گریزی از حقایق نیست
گفتی که تنها دوستت دارم ، همین و بس
گفتم : دلت ... خندیدی و گفتی که : عاشق نیست